در گردش روزگارمان تعجیل است

هر باورمان چقدر بی تحلیل  است

شیطان به هیاهوی خودش می نازد

آنگاه که قانون خدا تعطیل است

 

ماهی نکند اسیر دریا باشی

دلبسته شوی غرق تمنا باشی

آنقدر درون دل خود جاری شو

تا آب شوی و خود معنا باشی

 

ماه آمده عاشق بکند دریا را

تا گرم کند بازی این دنیا را

باید که کسی بو نبرد از قصه

دریا تو بگیر چشم ماهی ها را

 

 

عصری و سقوط برگ برگ پاییز

چایی که به روی صفحه ی خاکی میز

گرمای دلش را به وجودم می داد...

تا فکر تو آمد دلمان شد سر ریز

 

وقتی نفس دل عشق آلود شده ست

سر تا سر من .... نه، من که نابود شده ست

اسفند که شد دلم به دورت چرخید

بی تاب که چشمی نخوری دود شده ست

خدیجه غفاری