از سپيدها
پدرم ، هیچ گاه
در مزرعه اش
مترسک نداشت...
خیالش راحت بود
" هیچ پرنده ای
زخم ، به لانه اش
نمی برد .
===================
در صبح آفرینش
خدا زمین را
به مقصدچشمان حوا ترک کرد
و برای گریه هایم
مردانه آفرید
شانه های تو را ...
این روزها ولی
از تمدنهای منقرض شده هم
ویرانترم.
باور کن هیچ کوهی
اندازه شانه های تو نمیشود
حالا که
به جستجوی چشمان حوا
رفته ای.
==================
روسری از سر خورشید بردار
گره روز
به انگشتان تو
باز میشود.
لهجه ات
زبان مادری هزاران ستاره ایست
که هرشب
روشن میکنی...
وقتش رسیده ماه من
از پیشانی ات
شب را
کنار بزن
معلوم کن
قصه این گرگ بلاتکلیف را
با میش.
تارا محمدصالحي
![]()
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۰/۰۹/۱۸ ساعت 11:10 توسط حلقهي اتفاق
|